شعر بهاریه ی حسن سعیدی خادم خالدی
گشته سر سبزدگر باره به هنگام بهار
خالدآباد و من و سرو قد و قامت یار
گشته خرم چمن و لاله و نسرین و دمن
بلبلان چهچهه زن طوطی و قمری و هزار
شده خاکش چو بهشت و شده زیبا و تمیز
مردم از بوی ریاحین شده سر مست و خمار
خالداباد مرا چون گلی از گلزار است
جان و دل را کنم از مهر به پایش ایثار
لعبت ماهرخ زهره جبین است این خاک
نمکین چشم و سهی گردن و گلگونه عذار
مردمش شهره به انصاف و ادب خوب و اصیل
مهربانند و نجیبند و موقر به وقار
قدمت شهر ز ده قرن بسی افزون است
قدمت و قدرت و شوکت همه دارد به کنار
داده چل دختر معصوم برای اسلام
جان چه قابل که کنی در قدم دوست نثار
قلعه نو خلد برین است تمام اوقات
مردمش را ادب و عز و جلال است شعار
توده اش هست مصفا به گل و سنبل و مل
سرو و کاج و به و نارنج و بلندای چنار
این حصارو که کنون خال لب این شهر است
گشته پررونق و آباد زانگور و انار
روستا بوده شده شهر کنون این مامن
بعد یک عمر تشنج بگرفته است قرار
نام من هست حسن شهرت من خالدی است
خادم کمتر مردم به همین شهر و دیار
حسن سعیدی خادم خالدی